
پابرکوچه های خاطرات گذشته ام می گذارم .
سربرگرداندم و غریبه ای آشنا را دیدم.
از دور صدایم می کرد وبه های های گریه هایم می خندید.
او ازمن دل کنده ورفته بود.
اما هنوز در خاطرات من حضور داشت و من با خاطرات تلخ وشیرین در فکرم با اوزندگی می کردم.
فکر وزندگی رویایی...................................آری از تمام محبت ها.........آه..........
که همه اش رویایی بیش نبود.
اورفته بود ومن نیز باید باور می کردم ،باور رفتنش را.
او رفته بود ومرا تنها گذاشته بود.
تنها درکنار ساحل ناآرام به رؤیاهای دروغین می اندیشیدم.
دریاهم ناآرام بود، مثل من،گویی دنیا داشت جان اورا می گرفت ودریا جان می داد.
او هم از تمام زندگی خسته بود.حرف های دروغین،زندگی دروغین
ودرآخر......................................رؤیاهای دروغین ناتمام