پیرزن.....!!!(داستان)
یه ترمز ناجور..... و توقف پشت چراغ قرمز!پیرزن با جعبه های دستمال کاغذی جلو آمد.....
نا امید جلو امد....
روسری مشکی سرش بود و جعبه های دستمال رو مثه یه چیز با ارزش تو اغوش گرفته بود...
صورتش چروک داشت
به خاطر نور خورشید اخم هاش توی هم بود
زیر لب چیزی میگفت که نمیفهمیدم
شاید التماس بود
شاید دعایی.... ذکری.... صلواتی.... چیزی!
شاید فحش میداد به زمین و زمان و به ادم هایی که بی خیال از کنارش عبور میکردن!
شاید هم از اقبال بد خودش به خدا گله و شکایت میکرد!
به دغدغه های پیرزن فکر کردم!
به این که چی شده که به این روز افتاده؟!
و به خودم فکر کردم.....
و به دغدغه های خودم!
به این فکر کردم که اگه جای اون بودم و مجبور بودم واسه دو قرون پول کل روزمو تا نصفه ها شب سر چهار راه وایسم چه بلایی سر من میومد؟
به این فکر کردم که الان سر ظهره.... پیرزن ناهار چی میخوره؟
به این که بچه هاش الان کجان؟!
ینی بچه های پیرزن مثه خودش دارن سر چهار راه ها واسه قرمز شدن و قرمز موندن چراغ دعا میکنن؟!
پیرزن از نگاه من هراسان شد....
برای اولین بار دلم برای این جور ادم ها سوخت...!
حتی کباب شد!!!!
کسی پیرزن را صدا کرد
تا به سمت صدا برگشت و خواست صدا را پیدا کند و به سمتش برود تا لاقل یک جعبه دستمال بفروشد چراغ سبز شد....!
و ماشین ها از زمین کنده شدند!
پیرزن به امتداد مسیر ماشین چشم دوخت..... و حس میکنم در دل نالید از هر چه سبز در دنیاست!
تبلیغات سایت