پنجره ها رو وا کنین که عشقم از سفر میاد
برای غربت شبم مژده ای از سحر میاد
صدای پاشو می شنوم تو کوچه ها قدم زنون
پر می کشه دلم براش به سوی ماه تو آسمون
آهای آهای ستاره ها فانوس راه اون بشین
بگین بیاد از این سفر تو این شب ستاره چین
پنجره ها رو وا کنین گل بریزین سبد سبد
میاد که پیشم بمونه گفته نمی ره تا ابد
ستاره ها بهش بگین جدایی و سفر بسه
بگین به این شکسته دل یه عمره دلواپسته
روزی می شود که برگ برنده ات دل می شود…
اما تو دیگر حاکم نیستی…
دست ها گاهی طوری رفتار میکنند ،
که انگار عضو ِ جدایی از بدن آدم هستند !
دست ها عاشق میشوند !
دیوانه میشوند !
دلتنگ میشوند !
دست ها حتی گاهی…
از غصّه می میرند …!
مهم نیست هوا
گرم باشد یا سرد
من بهانه می گیرم و
تـو
دهانم را ،
با یک بوسه ببند …
می روی و من پشت سرت آب نمـی ریـزم…
وقتی هـــــــوای رفتــــــــن داری
دریـــــا را هم به پـایت بریـزم
بــــر نمــــی گــــردی..
یه جایــی هم هست
بعــد از کلی دویــدن یهــو وایمیستی ...
سرتــو میندازی پاییــن
و آروم میگی " دیگه زورم نمیــرسه ".
یادم نمیرود روزگاری بدون تو و بدون حتی خنده ای شیرین
بدون لحظه ای ارامش
حتی بدون پرسیدن سوالی ساده
در کاروانسرای اندوه زندگی، تنفس بدون عشق را مشق میکردم
یادم نمیرود حتی تو نبودی که با جرعه ای لبخند ت سینه عطشان محبتم را سیراب نمایم
یادم نمیرود روزگاری پر از درد بی مرهم و سالیانی زرد بی بهار، مهمان باغ زندگیم بود
اما کاش یادم بماند اینهمه شیوایی ،زیبایی و فریبایی تو را
کاش یادم بماند این همه بونه های محبت رسته در دل پراندوهم را
این همه خنده مرهم شده بر زخمهای کهنه دلم را
کاش باشم و باشی تا روزگار هست وتا زندگی هست
تا ارامش هست
باشی تا روزگارانی که سرمای غم، در لحظه هایم رسوخ میکند .تو تنها شعله گرما بخش ان لحظه هایم باشی
بمان تا زندگی کنم
نرو تا بمانم و ببینم اعجاز خنده های دلنشین تو را
دوستت دارم تا بیکرانه هایی که به خورشید میرسد
دوستت دارم تا انحنای افرینش خلقت
تا انتهایی ترین نقطه عرش
دوستت دارم از ابتدای افرینش تا بینهایت دوباره زیستن در حشر
شروع می شوﮮ
بـﮧ سوﮮ حقیقت مـیـ בوﮮ
غافل ازین کـﮧ
حقیقت تو
فرصت باقـﮯ نمانـבه ای است
کـﮧ برایت مانــבه
گذشتـﮧ ات، حال
تو حتــﮯ آینــבه را از בست داده اﮮ
آرے، این حقیقت توست
تلخ
בرست مثل آפֿرین قهوه ی פֿבاحافظـﮯ
گاهی احساس آخرین بیسکوییت
باقیمانده در
یک بسته رادارم.....!!!!!!!
شکسته
وازهمه بدتراینکه....
اوکه مرا میخواست دیگر
سیرشده
گريه كردم گريه هم اينبار آرامم نكرد
هرچه كردم، هرچه آه! انگار آرامم نكرد
روستا از چشم من افتاد، ديگر مثل قبل
گرمي آغوش شــــــاليزار آرامم نكرد
بي تو خشكيدند پاهايم كسي راهم نبرد
درد دل با سايه و ديوار آرامم نكرد
خواستم ديگر فراموشت كنم، اما نشد
خواستم، اما نشد، اين كار آرامم نكرد
سوختم آنگونه در تب، آه! از مادر بپرس
دستمال تب بر نمدار آرامم نكرد
ذوق شعرم را كجا بردي كه بعد از رفتنت
عشق و شعر و دفتر و خودكار آرامم نكرد
دیر گاهیست که تنها شـــده ام
قصه غربت صحرا شـــــــــــده ام
وسعت درد فقط سهم من است
بازهم قسمت غم ها شــــده ام
دگر آیینه ز من بی خبــــــر است
که اسیر شب یلدا شــــــــده ام
من که بی تاب شـــــــقایق بودم
همدم ســــــردی یخ ها شده ام
کاش چشــــــمان مرا خاک کنید
تا نبینم که چه تنــــها شده ام…
نوشته بودی :
دلت برای همه چیز تنگ شده به جز نبودنم !
چقدر آسان فراموش شدم ..
می دانم که دیگر نیازی به وجودم نیست.
گویی آمده بودم که تنها لحظه ای
تلخی ها را شیرین کنم؛
درست مانند یک "قاشق چایخوری" ...