
"حالا تو بشین تا آخر عمرت تو همین اتاق و این کتابای مسخره ی فلسفه رو بخون! ببینم آخرش این دکارت و همینگوی و فارابی و ملاصدرا ، واست نون و آب میشن یا نه!" دخترک در حالی که روی میز مینشست "لذت فلسفه" ی ویل دورانت را برداشت و شروع به ورق زدن کرد.
" نه! همینگوی و ابن سینا بدن ، فقط تو خوبی! حالا تو رو خدا پاشو برو بیرون! من حوصله ی بحث با کسی که هیچی از فلسفه و علم نمیفهمه رو ندارم..."
"حوصله نداری یا بحثی نداری؟! خودتون هم فهمیدین که پای فلسفه چوبیه و اگه دوقدم در وادی عشق برداره میشکنه!" بعد کتاب را بست و گذاشت روی میز. با انگشتش چند ضرب کوتاه روی کتاب گرفت و گفت " عاقلان نقطه ی پرگار وجودند ولی ، عشق داند که در این دایره سرگردانند! بعله آقا داداش! اینجوریاست."
زیر لب چیزی زمزمه کرد و بعد خیلی خوابگرد و بی کنترل گفت " مهتاب بنظرت آدم چه جوری عاشق میشه؟!"
"هههه! چی شد؟! فلسفه نمیتونه جوابتو بده؟! ......