خاطرات عاشقانه دخترانه....

داستان و خاطره زتدگی عاشقانه دختر:
جو خیلی بدی ایجاد شده بود و نگاه سبحان هم یه جور خاص! اصلا نمی تونستم دلیل اومدنش الان رو درک کنم!
به زور لبخندی زدم و رفتم طرفش که هنوز همونجا ایستاده بود و نگاه میکرد و گفتم:سبحان چیزی میخواستی؟
سبحان که سرش رو تکونی می داد با لحن و صدای خیلی خشکی گفت:اره خواستم بیام بهت بگم که هنوز کار لوله کشیه اموزشگاه تموم نشده و تا ظهر طول میکشه و کلاسهای صبح تشکیل نمیشه! بعدم مامان گفته بود که براش قرص بگیرم که یادم رفت اومدم هم قضیه موسسه رو بهت بگم هم ببینم قرص دارین که من دیگه تا داروخانه نرم که...
بقیه در ادامه مطلب.....