داستان عاشقانه سارا و پرهام
خلاصه داستان :
دلم براش تنگ شده بود همش بی طاقت بودم تا حالا همچین حس هایی رو تجربه نکرده بودم یه روز عصر
دوستم اومد خونمون باهم رفتیم تو اتاقم یکم حرف زدیم بعدش گف سارا چند روزیه عوض شدی یه
جوریی هستش چیزی شده؟ مونده بودم بهش بگم نگم تو این فکرا بودم که بهم گفت تو بهم اعتماد کن
مطمئن باش رازدار خوبی میشم برات گفتم راستش مریم ...