سخت آشفته و غمگین بودم.
به خودم می گفتم:
بچه ها تنبل و بد اخلاقند
دست کم میگیرند
درس و مشق خود را.
باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم
و نخندم اصلا
تا بترسند از من
و حسابی ببرند.
خط کشی آوردم،
در هوا چرخاندم.
چشم ها در پی چوب ، هر طرف می غلطید
مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید !
………………..
برای خواندن تمامی این شعر داستانی زیبا روی ادامه مطلب کلیک کنید.